شعر آشفته

۲ مطلب با موضوع «ناشناس» ثبت شده است

بچه تر که بودم وقتی مهمان می آمد مانند یک گربه جلویشان قِل میخوردم و تمام شیرین کارهایی که بلد بودم انجام میدادم تا بیشتر بمانند.فقط میخواستم بیشتر بمانند.دیرتر بروند.اصلاً نروند.بعد مامان من را میبرد به گوشه ای و میگفت هیچ وقت اصرار نکن.هر کسی خودش دوست داشته باشد می مانَد.بیشتر هم می ماند. مامان هیچ وقت اهل تعارف کردن نبود.اما من باز مهمان بعدی که می آمد می رفتم جلویش قِل میخوردم که بمان.دیرتر برو. بزرگتر که شدم وقتی جلوی دوستم قِل میخوردم که بماند و آن قدر قِل خوردم و افتادم روی سراشیبی و پرت شدم،فهمیدم مامان راست میگفت.مهمان و دوست و شوهر و همسر ندارد.هر کسی بخواهد می ماند.نخواهد میرود.حالا تو هی قِل بخور...هی شیرین کاری کن

|ناشناس|

  • یک ‌آشفته


اگر اسکیزوفرنی مثل سرماخوردگی بود,یک روز از خواب بیدار می شدم و می گفتم:سلام من اسکیزوفرنی خوردم,دیشب پتویم کمی آن طرف تر رفت,باد سرد می وزید و یک عالمه آدم را بر سرم هجوم آورد.

|ناشناس|

  • یک ‌آشفته